{my devil}
pt 5
یاد اوری شکل ها:
+ : دازای
_ : چویا
× : ریچارد
{از زبان دازای}
از جام بلند شدم، رفتم سمت ریچارد، چقدر گوگولی خوابیده بود خدایا^^
یدفه یه صدایی از بلندگو شنیدم
بلندگو: دانش اموز ها لطفا برای شام به سالن غذاخوری تشریف بفرمایید.
+ : دانش اموز ها؟ شام؟ سالن غذاخوری؟ اینجا کجاست اصلا؟ ساعت چنده؟
اه مهم نیست بهتره ریچاردو بیدار کنم....
میرم سمت ریچارد و تکونش میدم که مثل فشنگ میپره
× : چیشده؟! ما کجاییم؟!
+ : اروم باش، پاشو باید بریم برای شام
× : نفس عمیقی میکشم و میگم
باشه...
+ : به ریچارد کمک میکنم بلندشه، باهم به سمت سالن غذاخوری میریم
میریم غذامون رو برمیداریم و من چشمم به یه جای خالی میخوره، میریم اونجا میشینیم
× : یه دختره میاد کنارمون، بهش نگاه میکنم
دختره: ببخشید....میتونم اینجا بشینم؟
× : به دازای یه نگاهی میکنم
+ : با شک به دختره نگاه میکنم و میگم
بشین....
دختره با ظرفش میشینه و من با شک همینجوری بهش نگاه میکنم، رو بدنش جای کبودی و زخمه ازش میپرسم
+ : اسمت چیه؟
دختره: ماتیلدا.....
+ : من دازایم، اینم دوستم ریچارده
(علامت ماتیلدا &)
& : خوشبختم.....
یکم با ماتیلدا صمیمی شدیم و ریچارد زیاد حرف نمیزد....ولی ماتیلدا وقتی یخش باز شد مثل چی حرف میزد، بعد از شام من و ریچارد رفتیم تو اتاق، ریچارد رفتن رو طبقه ی پایین تخت خوابید, از جیب سوییشرتم کتابمو در اوردم و رفتن طبقه ی بالا ی تخت خوندمش تا صبح بیدار موندم، خوابم نمیبرد
ساعت ۷ با صدای بلندگو کتابمو گذاشتم کنار
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ادامه دارد.....
یاد اوری شکل ها:
+ : دازای
_ : چویا
× : ریچارد
{از زبان دازای}
از جام بلند شدم، رفتم سمت ریچارد، چقدر گوگولی خوابیده بود خدایا^^
یدفه یه صدایی از بلندگو شنیدم
بلندگو: دانش اموز ها لطفا برای شام به سالن غذاخوری تشریف بفرمایید.
+ : دانش اموز ها؟ شام؟ سالن غذاخوری؟ اینجا کجاست اصلا؟ ساعت چنده؟
اه مهم نیست بهتره ریچاردو بیدار کنم....
میرم سمت ریچارد و تکونش میدم که مثل فشنگ میپره
× : چیشده؟! ما کجاییم؟!
+ : اروم باش، پاشو باید بریم برای شام
× : نفس عمیقی میکشم و میگم
باشه...
+ : به ریچارد کمک میکنم بلندشه، باهم به سمت سالن غذاخوری میریم
میریم غذامون رو برمیداریم و من چشمم به یه جای خالی میخوره، میریم اونجا میشینیم
× : یه دختره میاد کنارمون، بهش نگاه میکنم
دختره: ببخشید....میتونم اینجا بشینم؟
× : به دازای یه نگاهی میکنم
+ : با شک به دختره نگاه میکنم و میگم
بشین....
دختره با ظرفش میشینه و من با شک همینجوری بهش نگاه میکنم، رو بدنش جای کبودی و زخمه ازش میپرسم
+ : اسمت چیه؟
دختره: ماتیلدا.....
+ : من دازایم، اینم دوستم ریچارده
(علامت ماتیلدا &)
& : خوشبختم.....
یکم با ماتیلدا صمیمی شدیم و ریچارد زیاد حرف نمیزد....ولی ماتیلدا وقتی یخش باز شد مثل چی حرف میزد، بعد از شام من و ریچارد رفتیم تو اتاق، ریچارد رفتن رو طبقه ی پایین تخت خوابید, از جیب سوییشرتم کتابمو در اوردم و رفتن طبقه ی بالا ی تخت خوندمش تا صبح بیدار موندم، خوابم نمیبرد
ساعت ۷ با صدای بلندگو کتابمو گذاشتم کنار
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ادامه دارد.....
۲.۳k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.